هربرت: مادرم خيلى به من وابسته بود، من هم به اون. بچه وسطى نُنرش بودم. ولى رابطه ى سالمى نبود، نه…اصلا!
مانى: چطور؟
هربرت: توقعاتى از من داشت كه در قامت پدرم ميگنجيد، من فقط هجده سالم بود ولى احساس ناتوانى شديدى ميكردم، بايد ميرفتم…
مانى: پس اينجورى از يوهانزبورگ رفتى پاريس؟ سخت نبود؟
هربرت: وقتى رسيدم پاريس ٩٠٠ فرانك پول داشتم، مادرم هم كه از بريدن اين بندناف معنوى راضى نبود، هيچ كمكى بهم نكرد!
مانى: تو دلش گفت منم با ١٣٥٠ پوند… و ادامه داد، چطور دووم اوردى؟
هربرت: تو “گَغ دو نُغ” با يك دختر فاحشه، همخونه شدم و شروع كردم در يك رستوران مراكشى به عنوان يك ظرف شور كار كردن.
مانى: پس ژورناليزم چى؟
هربرت: شبا يا زمان استراحتم واسه يه نشريه محلّى تو “كَغتير لَتَنْ” مطلب مينوشتم و يك چيز بخور نميرى در مى آوردم. پولش ناچيز بود ولى ريز ريز ميخواستم چشمها به اسمم عادت كنه.
مانى: كى رفتى لندن؟
هربرت: اواخر مى ١٩٤٠، نازيا حمله كرده بودن پاريس و من با يك گروه يهوديه ديگه از نورمندى قاچاقى به ليورپول و ازونجا به لندن اومديم… مانى: فكر نميكنى اگه يوهانسبرگ ميموندى زندگيت آسونتر بود؟
هربرت(با چشمان خندانى كه خامى مانى را نوازش ميكرد): آسون؟ كى گفته قراره آسون باشه؟
مانى: سكوت
هربرت: ببين طبيب جوان، زندگى هيچ تضمينى واسه هيچ چيز به ما نداده و آره اين مزخرفه و مزخرف تر ازون اينه كه بخواى مثه من بدون اعتقاد به چيزى بيرون از خودت اين مسير رو طى كنى…
مانى: هيچ وقت به خدا اعتقاد داشتى؟
هربرت: خودت كه ميدونى من از يك خانواده يهودى غيرارتودوكس ميام ولى به خدا به اون مفهوم غالب “نه” اعتقاد ندارم و يك جورايى يك ملحد به حساب ميام. تو چى؟
مانى: من در پيوستار بين خداباورى كوركورانه و خداناباورى لجوجانه يك نقطه اى بين آگنوستيزم (ندانم گرايى) و الهيات سلبى وايستادم.
هربرت: به نظرم الحاد با جستجو از ايمان كوركورانه به مراتب شريف تره.
مانى: نگفتى خداى تو كيه؟
هربرت: دستهاى چروكيده و لرزانش را بالا آورد و به ترتيب كف دست چپ و راستش را آرام بوسيد و بر روى پلك هايش لغزاند.