زنى كه با گرگ ها ميدود
A woman who runs with wolves
لوکیشن: دریاچه ی اولزواتر، کامبریا، انگلستان. ساعت ۱۷:۳۲، ۲۳ آگوست، هوا ابری.
آرش در سکوت با دستانی که از پشت به هم قلّاب شده به آرامی راه میرود و میرا چند قدم جلوتر از او حصار چوبی و نم کشیده و پوسیده ی کنار دریاچه را بالا میرود و از آرش میخواهد که او را در فریم عکس جاودانه کند.
میرا: (با شیطنت) یالا پیرمرد، تا نور نرفته چند تا فریم ازم بگیر که یکیش خوب شه، هوای ابری خوبه واسه عکاسی، ابر مثل سافت باکس[1] عمل میکنه (و با خنده ی تصنّعی به سمت دوربین نگاه میکند و موهای خرمایی رنگش را در سمت راست بدنش روان میکند).
آرش: (لب هایش را با نارضایتی جمع میکند) عکسایی که حواست نیست واقعی ترن. اینا خودت نیستی.
ميرا: (با رنجش تلاش میکند که موضوع بحث را تغییر دهد) آرش فك ميكنى چقدر ما به عنوان گونه ی انسان با خودِمون و دیگران روراستیم؟
آرش: من فك ميكنم ذهن يك ويراستار فوق العاده زيركه که هم برداشت ما از خودمون رو ویرایش میکنه و هم متعاقبا تصویر اجتماعی که ارائه میدیم به دیگران رو.
ميرا: (با بی حوصلگی هوا را با فشار از بینی خارج میکند)
آرش: منظورم اينه كه به شکلی خوانش ما از يك اتفاق رو تغيير ميده كه كمتر اذيت شيم یا بهتر بگم کمتر احساس مسئولیت کنیم. نيچه تو فراسوى نيك و بد ميگه “ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺍﻣﺎ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ !ﺳﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ،ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺟﺎ ﻣﯿﺰﻧﺪ”.
ميرا: همون مفهوم سرنوشت بد[2] سارتری؟
آرش:(شاتر دوربین را میفشارد) تقریبا میرا، سرنوشت بد میگه که همه ی ما به عنوان انسان یک پرسونا[3]ا اجتماعی داریم که به شکلی آزادی وجودی مون رو از ما گرفته و باعث میشه نتونیم مسئولیت کارامون رو به عهده بگیریم و به شکلی ترسناک دچار خودفریبی شدیم.
میرا: (به صندل های خاکی رنگش خیره میشود) پس ذهن طوری وقایع رو روتوش میکنه که نقابمون حتّی پیش خودمون هم نیفته.
آرش: آره، به نظرم ایگومون به طرز دیوانه وار و خستگی ناپذیری در تلاشه كه هیچ خراشی به نقاب خودشیفته مآبانه ی اجتماعی مون وارد نشه. یک مکانیزم دفاعیه که به نظرم در طولانی مدّت اونقدرم هم کمک کننده و تسلّی بخش نیست.
میرا: جعل واقّعیت… من یا قهرمانم یا قربانی ولی یک آدم رذل هرگز!
آرش: سوال مهمتر اینه که چرا مواجهه با این بخش رذل انقدر ترسناکه که ذهن اینقدر به خاطرش افسانه بافی[4] و تقلّا میکنه؟
میرا: آرش، به نظرم همش برمیگرده به «نیاز به پذیرفته شدن»! از نگاه فرگشتی[5] ما نیاز داشتیم که پذیرفته شیم از طرف جمع که بقامون به خطر نیفته، فک کنم تو دوران پارینه سنگی اگه تنها میموندی مرگت حتمی بود. نحوه پاسخ و ارضای نیاز پذیرفته شدن، طی میلیون ها سال هی تغییر کرد تا رسیدیم به نقاب های پیچیده و چندرنگ قرن ۲۱.
آرش: موافقم، ولی این باز خود فریبی رو توجیه نمیکنه، چرا خودمون رو گول میزنیم؟
میرا (با شک و تردید): مطمئن نیستم، ولی فک کنم در سطحی، اوّل باید یک دروغ رو خودت باور کنی تا شاید بقیه هم باورش کنن. آرش…وقتی حواسم نیست منو چجوری میبینی؟
آرش: (لبخند میزند، شاتر را فشار میدهد و لبخند آغشته به زهرخند میرا را جاودانه میکند) و آرام زمزمه میکند… زنی که با گرگها میدود!
اندیشگاه روان سازه (ائتلاف روان، فلسفه و هنر)
[1] Soft-Box: وسیله ای در عکّاسی برای اصلاح نور
[2] Mauvaise foi: مفهمومی که توّسط ژان پل سارتر فیلسوف فرانسوی ارائه شد
[3] Persona: نقاب
[4] Confabulation
[5] Developmental Perspective